خلاصه ای از خاطرات تو تا دو سالگی
پوریای عزیزم تو در بیمارستان قمر بنی هاشم تهران میدان رسالت متولد شدی. اون روز از مهمترین روزهای زندگی من و بابات حساب میشه . میدونی زندگیم خیلی زود گذشت روزهای شیرین کودکی تو. از همون اول خیلی باهوش بودی . پسر گلم تو خیلی زود زبون باز کردی تقریبا نه ماهت بود که اولین کلمه رو زبونت اومد و گفتی ماما ، این بزرگترین شادی من بود که تو اولین چیزی که گفتی صداکردن من بود. وقتی هشت ماهت بود مدادو اینقدر قشنگ دست می گرفتی که باورکردنی نبود. البته به دست چپ و ما هر کاری کردیم مداد و قاشق رو به دست راست تو بدیم نشد که نشد. تولد یک سالگیت خیلی باحال و با شکوه برگزار شد. من صورت همه بچه ها رو گریم کردم و کلاه سر همشون گذاشتم و خلاصه دست آخر یکی از ...
نویسنده :
مامان، بابا، خاله ، دایی
9:27